تهران ؛ روز های سخت ۹۸
وسط فشار همه جانبه ی زندگیمم . جوری که امید به آینده ندارم
مدام با خودم تکرار میکنم . سحر ندارد این شبِ تار .
دقیقا همونی شدم که یه عمر با غرور میگفتم من هیچوقت اینجوری نمیشم
همه ی کارها پیچیدن تو هم .
خدا میدونه تو این یه ساله چند شبو گریه کردم ساعتها .
خدا میدونه کلمه به کلمه ی حرفای اطرافیانم چجوری درد میشه یکی یکی به قلبم شلیک میشه
خدا میدونه چقد حالم بده
خدا میدونه من درونم چی میگذره
خدا میدوته چقد برام سخته فکر اینکه واقعا هیچوقت این وضع درست نمیشه ؟
خدا میدونه چقد برام سخته این روزا . چجوری دارم به زور خودمو میکشونم که نمیرم
خدایا کجایی ؟ غم و غصه ها دست گذاشتن دارن قلبمو فشار میدن .آخه تو کجایی خدا
درباره این سایت