به وقت پایان سال نود و هفت
به رسم هر سال که این روزها برای خودم مینویسم از سالی که گذشت .
اما اینبار شاید غمگین تر از گذشته .
یک غزاله ام. پر از فکر و خیال و غم و اضطراب . به قول مه تاب :" دنیا خلاف آنچه که میخواستم گذشت "
دغدغه ی همه چیزم را دارم . درگیر آدم هایی شده ام که آرامش ام را از من ربوده اند . من هیچوقت حسود نبوده ام ، نیستم . ولی آسودگیشان برایم یک حسرت است .حالم را بهم ریخته اند . دغدغه هایم را زیاد کرده اند .
این روز ها فاصله ی اشک و لبخندم فقط چند ساعت است . عمر خوشی هایم ساعتی شده اند . به خیلی چیز ها شک کرده ام . شک کرده ام که پس از سختی آسانی است ؟ یا.
این طولانی شدن دوره ی عقد و بهم ریختن اوضاع اشتغال و. برایمان گران تمام شد . دیگر زود عصبانی میشوم . غمگین شده ام . حالم خوب نیست
حس میکنم اشتباه کرده ام . احساس یک آدم سخت پشیمان شده را دارم که هی هر روز بیشتر در این باتلاق غرق میشود .همه چیز برایم به بغض و عقده و حسرت تبریل شده .
امسال سال خوبی نبود هیچ تضمینی هم نیست سال بعد بهتر از این باشد که چه بسا
بی انگیزه شده ام . به دنبال رهایی میگردم خسته شده ام .
از اینکه به من دروغ گفته شد .سخت دلگیر و دلشکسته ام . از اینکه هیچ چیز درست نمیشود فقط از یک مرحله وارد مرحله ی بعد میشوم و هر روز از آدم های اطرافم بیشتر دده و مانفر میشوم . دیگر همه چیز در نگاهم رنگ باخته اند . حالم بسیار ناخوش است در به در بدنبال رهایی ام . دلم گرفته است . بغض دارم . هیچ چیز درست نمیشود . خسته شده ام . علقه ها و عاشقانه هایم را فراموش کرده ام
نجاتم میدهی خدا ؟
درباره این سایت